بسم الله الرّحمن الرّحیم     اَللّهُمَّ كُنْ لِوَلِیِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی كُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً.     اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد و عجّل فرجهم     جهت سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام عصر صلوات    التماس دعا    دریافت کد از: شیعه تولز

خاطره2
وادي هشتم
نوشته شده در تاريخ 12 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

جذبه محبت ضامن آهو ، فكر كردن به غير را از تو گرفته است.

هنوز نگاهت خيره به گنبد است و"گلدسته ها" كه آواي "ربنا"

از قنوتشان جاري است . توان ايستادن نداري ، تا لحظه اي ديگر

بر دروازه حرمش خواهي بود بيقرار، بيخود از خود ، دل هواي

پرواز مي كند ، بي تاب از ماندن . چشم ها بهانه باريدن مي گيرند .

زبان زمزمه نيايش پيدا مي كند و دست هايت تشنه قنوت دعا مي شوند .

ضرب آهنگ قلبت با پايت در هم مي آميزد ، كسي تورا به خود مي خواند...

نوشته شده در تاريخ 8 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

سرت را به شيشه پنجره تكيه داده اي

ماشين از پليس راه مي گذردو هر لحظه به شهر نزديك تر مي شود ،دلت بهانه مي گرفت،

هواي اورا كرده بود كه پا درسفرگذاشتي  از لحظه اي كه ساك را بسته اي و راه افتاده اي

هر لحظه بي تابتر مي شده اي از بلنداي جاده به شهرخيره مي شوي نگاهت از روي

ساختمان ها مي گذرد.

چشمان تشنه ات در التهاب عطش مي سوزند . چيزي را مي كاوند كه خود نمي داني ؛

دلت گواهي روشني مي دهد. در تابش نور آفتاب تشعشع خيره كننده "گنبد طلايي" حرمش

چشمانت را به آتش مي كشد . نگاه تشنه ات بر روي گنبد ، مي ماند. گويي بر آنچه

مي طلبيده رسيده است...

نوشته شده در تاريخ 20 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

باز هم در سحرهای سکوت و تنهایی و بی صدایی دلم یاد قلم کرد و نوشتن

برای آقایم

همان آقایی که از اعماق وجودم دوستش دارم. میخواهم حرفهایی را برایت

بنویسم کهمدت هاست بر روی دلم سنگینی میکند .

همان حرف هایی که در نیمه شبهای تنهایی میزنم.

آقای من هنگامی که در حرم پراز نورت گام برمیداشتم غرق در نور حضور مهربانت


می شدم و یاد حرم خواهر عزیزت می افتادم و سلام میدادم


و در این هنگام صدایی آشنا در خیایان احساسم پیچیده شده است .


ولی هر چه کبوتر آرام فکرم را پرواز میدهم نمیتواند واج آشنایی از همان صدا راپیدا


کند همان صدایی که اولین بار از اعماق حرم زیبایت شنیدم دلم باز پر میکشد...

 

 

نوشته شده در تاريخ 6 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

 دستم را داخل جیبم كردم و ده تومانى را لمس كردم. هنوز هم ده تومانى در جیبم بود. وقتى خیالم

راحت شد، دستم را ازجیبم بیرون آوردم. دیگر رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدیم و به راه

افتادیم. مادرم به من گفت: مغازه هاى اطراف را نگاه كن. اگر بود بگو تا برویم بخریم.

یك یك مغازه ها را نگاه كردم. گل سرى را كه مى خواستم پیدا نكردم. با خود گفتم مى روم و

از جاى دیگرى مى گیرم. با این فكر قدمهایم را تندتر كردم و ده تومانى را دوباره مچاله كردم

و داخل جیبم گذاشتم.اطراف حرم پر از اتوبوس و ماشینهاى دیگر بود. كنار بعضى از ماشینها،

خانواده ها نشسته بودند.

داخل حرم شدیم. جمعیت زیادى در حال رفت و آمد بودند. كبوتران زیادى هم در حال پرواز بودند.

با زحمت زیادى خودمان را به كنار ضریح رساندیم. دستم را به ضریح گرفتم و سرم را به آن

چسباندم. در داخل ضریح، قبر مقدس امام رضا(ع) نمایان بود.

كنار آن پولهاى زیادى از یك تومانى گرفته تا هزارتومانى پخش بودند. از دیدن آن همه پول

تعجب كردم.از مادرم پرسیدم: مادر این همه پول را كى این جا ریخته است؟

مادرم گفت: مردمى كه مى آیند براى زیارت، یا كسانى كه نذر كرده بودند.

دوباره پرسیدم: خوب، بعد، این پولها را چه مى كنند؟

مادرم جواب داد: بعد از این كه پولها را جمع كردند اول داخل ضریح را تمیز مى كنند و گلاب

مى پاشند، بعد با این پولها حرم را درست مى كنند و به محرومین كمك مى كنند. مسجد و مدرسه

مى سازند و خیلى كارهاى خوب دیگر.

بار دیگر نگاهم را به داخل ضریح انداختم. دستم را داخل جیبم كردم. ده تومانى را بیرون آوردم

و داخل ضریح انداختم. مادرم هم خوشحال بود... ده تومانى در میان پولهاى دیگر گم شد.

نوشته شده در تاريخ 20 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

 

نوشته شده در تاريخ 4 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

 

نوشته شده در تاريخ 7 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

 

یا امام رئوف… تو مادرت زهراست… پدرت علی… نسبت می رسد به نبی… ما تا هفت نسل شیعه بودنمان همه در تو خلاصه شده است یا ثامن الحجج… و دلمان هوای مدینه و گنبد سبز نبی را که می کند … نگاه می کنیم به ضریحت… هوای بقیع که میکنیم ضریحت را به آغوش می کشیم و بوسه می زنیم… هر چه عقده ماست بوسیدن بقیع… همینجا کنار ضریح تو خالی می کنیم… اینجا کنار تو یا فاطمه را بلند می گوییم و کسی نیست که زیارت عاشورای ما را پاره کند… آری…آقا… ما هوای کربلا که می کنیم… پاها را برهنه می کنیم، قلب ها را به دست می گیریم… چشم ها را می شوییم… و تنی خسته و درمانده می آییم کنج حرمت دو زانو می نشینیم … می نشینیم بر دو کنده زانو تا حسین بار دیگر از ضریح تو باریمان قرآن بخواند… نگفتم که به سقاخانه که می رسیم… تمام کربلای ما می رود کنار لب تشنه علی اصغر و سینه کباب رباب … چه پنهان از شما آقا… هوای کربلا که

 

می کنیم… میان صحن انقلاب… باید از حرم ابوالفضل گذشت تا به حرم حسین رسید… آری… بوی دست های بریده عباس را کنار آب خنک سقاخانه میتوان شنید… صدای گریه اصغر را… و صدای مویه العطش بی بی رقیه… کربلای ما را تو می دهی آقا… ما تا به حال هیچ غریبی را به این حبیبی ندیده ایم آقا… راستش را بخواهی… این جمله را پس می گیرم… ما اندازه حب شما نبوده ایم… و شما هزاران بار فراتر از محبوبی

نه آنقدر سپیدیم که کبوتر باشیم… و نه به خود اجازه می دهیم در نومیدی و سیاهی بمانیم… وقتی نور رضا

می تابد… وقتی آفتاب هر روز از رضا اذن دخول می گیرد و بر زمین خراسان بوسه می زند… وقتی رخصت برامدن خورشید به دستان توست… ما را هنوز امید هست… بیچاره آنهایی که چون تویی ندارند آقا… تمام هویت ما تویی امام رئوف… و ما بی رضا هویتی نداریم… جایی که اینقدر بی رضا تاریک است را با هیچ چراغی نمی توان روشن کرد… خورشید هم گاهی هوس می کند بپیچاند… اما مگر نه این است که آقا به واسطه شما حجت خداست که آفتاب بر می آید و غروب می کند… ماه بر می آید و غروب می کند… و ابرها در گردشند و زمین می چرخد… آسمان بر زمین نمی افتد و زمین رها نمی شود… جنبدنده ها از سر لطف توست که روزی می خورند آقا… سنگین است این عبارت که بگویم… بی تو همه ما از قبل و بعد مرده ایم… تو آب حیات مایی رضا

نوشته شده در تاريخ 16 / 4برچسب:شاعر:زهرا بیدکی, توسط م.فارسي |

سکوت و سردی شب ناتمام، همسایه

و چاره چیست؟ دوباره سلام، همسایه!  

خدا کند که بماند صفای سایه تو

همیشه بر سرمان مستدام همسایه!

چه کرده ای که چنین بال می زنم هر روز

کبوترانه به آن کوی و بام همسایه!

غزال خسته و مجروح را در این فرصت

نمی شود برهانی ز دام همسایه!

مرا ز سایه همسایگی ات طرد مکن

که بی تو باقی عمرم حرام، همسایه!

و در حضور بزرگ و زلال تو هرگز

نه جاه می طلبد دل، نه نام، همسایه!

مرا بخوان که در این ازدحام غصه و غم

به آستانه سبزت بیام، همسایه!

خلاصه اینکه نمانده است هیچ عرضی جز -

ملال دوری تو، والسلام، همسایه!

نوشته شده در تاريخ 14 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

 چه زيبا‌ست آن دم كه به ياد آْري محبوبي چنين شايسته را به معشوقي برگزيده‌اي و چه زيباتر

آن لحظه كه عهد با جانان را در صفحات توفاني و پرطلاتم خاطراتت مرور ‌مي‌كني، خوشاينداست

آن دم كه به ياد آري محبوب زيبايت را و بداني كه قلب كوچك و تاريك تو را نور وجود اوست كه

روشن نموده است.

محبوب من، روزي در سايه‌سار پرودگارم نشسته بودم؛ به ياد مي‌آورم كه در ميان لحظه‌هاي

متبلور آن ديدار براي حل مشكلاتم چاره و درماني خواستم و او بي درنگ در جواب اين سؤال

من فرمود: من كليد مشكلات تو را به خيمه‌دار خيمه‌تان، رضا(ع) سپرده‌ام. و حال چگونه

مي‌توانم از عشق به تو چشم‌پوشي كنم در حاليكه فرمانرواي قلبم گشته‌اي؟

 روزها و ماه‌ها را به انتظار ديدار تو مي‌نشينم؛ و چه دوست‌داشتني است انتظار ديدار ياري

چنين.

آقا جان دلم مي‌خواد از شوق ديدارتان پر گيرم و به آسمان بروم؛ ماه‌هاست كه لياقت نماز

خواندن در صحن انقلاب را نيافته‌ام، اما هنوز طعم گواراي آب سقاخانه را به ياد دارم، به ياد

دارم كه كبوتران پرشكسته از عشق تو به تسبيح و ثناي خدايت مي‌پردازند و شاهد اين گواهم

سكوت و عدم تحركشان است هنگام نماز جماعت، گويي آنها هم به امين جماعت اقتدا كرده‌اند.

 آن زمان كه اجازه‌ي دستبوسي دهي به ديدارت مي‌آيم به اميد آنكه شكوه نمايم از غربت مهدي

فاطمه(س) و گلايه كنم از مردمي كه ظهور ياس زهرا(س) را تنها براي رهايي از مشكلاتشان

مي‌خواهند. وآنگاه كه قدم در پيشگاه تو مي‌گذارم در ميان انبوه جمعيت خود را گم مي‌كنم؛ آن

لحظه، بي‌درنگ درميابم كه تو نيز در ميان اين همه مشتاق غريبي و من چه ساده مي‌انگاشتم...

به ياد مي‌آورم كه در كوچه‌هاي مدينه پاره‌ي تن محمد(ص) را از شاخه چيدند، به ياد مي‌آورم

چاه غربت علي(ع) را، به ياد مي‌آورم حسنش(ع) را كه هنوز حتي در تولدش غريب است، به ياد

دارم شش ماهه‌‌ي حسينش(ع) را و از خاطر نمي‌برم نيايش‌هاي سجاد(ع) را، فراموش نخواهم

كرد تو را كه در اسارت به ولايت عهدي مجبور نمودند.

پروردگارم بعد از سپردن يازده گل محمدي به دست ما، شاهد پرپر شدن تك تك آنها در نهايت

بي‌رحمي بود؛ حال نزديك به دوازده قرن است كه گل دوازدهم را در پرده‌ايي پنهان نموده تا مبادا

نااهليمان چون گذشتگانمان آزرده‌خاطرش كند؛ و چه بي‌خيال از كنار گل زهرا(س) مي‌گذريم و

چه پر مدعا كه، منتظرش هستيم؟!

و اكنون از تو مي‌خواهم كه ما را مهدوي كني تا لياقت انتظارش را بيابيم؛ و آنگاه كه با 

حضورش، بهار مهمان دلها مي‌گردد؛ ما در ركاب او باشيم و تو دلشاد از اين خدمت.

نوشته شده در تاريخ 10 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

 بهشت ، دری از درهای تبسم خداست ! دل ، که هوای بهشت را می کند ، سراغ تو را میگیرد .

من ، خود ، بارها دیده ام که زائرانت ، وقتی که از در بیرون می آمدند ، تکه های بهشترا ،

در مشت های کوچک و بزرگ خویش ، قایم کرده بودند ... !

موج های سینه چاک - که سر بر سنگ های ساحل می کوبند - از تب و تاب دردمندانه ی دریا

حکایت دارند . اما ، همین که نگاه اشک ، بر تو می افتد - فاصله ی دل به کنار می رود ، و

لبهای وصل ، به تبسم می نشیند . حرم تو ، کارگاه عاشقی است . نگاه شیرین و غریبانه ات ،

دل آدم را ، آتش می زند .

ای عاشقانه ترین غربت عالم ، هیچ غریبی را خودمانی تر از تو نیافته است ... نگو ، نگو ،

نگو - می دانم ! آن تشریکه با نگاهت - هم - می زنی ، دل آدم را ، پاره می کند ! می دانم که

از آن آهوی با معرفت ،خیلی کمترم ، اما ، من که برای <معامله> نیامده ام ... !

هر جا که عشق نیست ، نام تو را نمی برند ! عاشقی ، یاد گرفتنی نیست : هیچ مادری را ندیده

اند ، که گریه کردن را ، به کودکش یاد داده باشد ! خادمان حرم ، جارو کردن را ، بهانه

میگیرند ، که با تو ، بیشتر باشند ! یا ضامن آهو ! این هم بهانه ای است ، وگرنه ، خودت که

میدانی : این نگاه نخ نما ، قابل تو را ندارد ..

             یا ضامن آهو یا علی بن موسی الرضا (ع)

           روزی کـه خدا گناه ما می بخشد

                                                از لطف و عطا جرم و خطا می بخشد

            ایــن است امید ما که جرم ما را

                                                بـــــر حجت هشتمین رضـا می بخشد

نوشته شده در تاريخ 5 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

خاک بودم… خاک پست… ذره هایی تاریک که در تاریکی ظلمت از هم می ترسیدند و چاره ای نداشتند که با هم باشند… شاید حتی خاک هم نبودم و توده ای گرد و غبار بودم… و نشستم بر خاک… آری برای اولین بار انسان بر سر خاک نشست… نه خاک بر سر انسان… و تو ای خوب خوبها… و مهربانترین مهربانها… از روح خویش در کالبدم دمیدی تا زنده شوم… تا زنده شوم و بروم بالای جدول مخلوقات… اسمم را بگذارند “آدم” اشرف مخلوقات… آری… و اینقدر با من خوب بودی که انس خویش را با من اینگونه نمایان کردی و نامم شد “انسان”… این خاک سیاه و کالبد عجیب… بی رنگ تو ای خدا… به کوزه ای ترک خورده هم نمی ارزید… رنگ ما از توست… که ما بی رنگیم… چه کنیم… انسانیم… نمی فهمیم… دفتر سپید تو را خط خطی کرده ایم … وگرنه رنگ ما رنگ توست ای الله… کاش می شد بی غلو گفت… کاش می شد بنویسی و کسی اغراق نخواند… و کاش برخی ها نبودند که این ارادت ما را عبادت بشمارند… ای کاش می فهمیدند … در دایره قسمت ما همه حول یک محور می چرخیم… فرق ما و اهل بیت این است که اگر نبودند… پرگار دوشاخه نبود… این است که ما تا ابد در دایره لطف علوی زنده ایم… کاش برخی ها به جای ریش… در ریشه خود تأمل می کردند… و به جای تعصب، اهل تهذب بودند… بی این مقدمه نمی شد بگویم… که اگر نور نبی بر ما نتابیده بود… هنوز هم سیاه بودیم… رنگ خدا را هیچ کس در وجود ما نمی دید… نه اینکه نباشد… نه… ما رنگ خدا داریم… اما… این نور حجت خداست که رنگ ما را می تاباند… ما بدون اهل بیت (ع) همیشه تاریکیم… حتی اگر زیباترین رنگ خدا را بر خود نقش کرده باشیم

چقدر سخت است نوشتن برای کسی که هر چه در خوبی اش بنویسی عادی است… هر چقدر مدحش می کنیم قبلا مدح شده و هر چقدر ثنایش را می گوییم در ثنایش سروده اند و خوانده اند و نوشته اند… و همین است که هر چه خوبی هست را با خیلی خیلی خیلی هم پیشوند دار کنیم… باز از عهده وصف این بزرگان بر نخواهیم آمد… آری… امام رئوف… من چگونه برایت بنویسم و چگونه برایت بسرایم و مشق دل را نقش کنم… وقتی هر چه می گویم باز هم کم است و دل را رضای نمی کند… دلم خوش است که رضایی آقا… می دانی چرا؟… یادم نرفته هنوز زن میانسال سرطانی را که جلوی پنجره فولادت با زبان ساده گفت: آقا تو را به که دوست داری شفایم بده… هفته نشد که گریان آمده بود حرم… آری… آقا من خوب می دانم که شما به لهجه و زبان و قوم و نژاد نگاه نمی کنی… دست شما در دل ماست… و آقا خدا می داند که ین نوشته را فقط دلم برای شما می نویسد و بس… دوست دارم اینقدر در این نوشته از مهربانی هایت بگویم تا انگشتانم از حرکت بایستند… بگذار هر که می خواهد هرچه می خواهد بگوید… آقای عزیزم… من جز تو کسی را ندارم… خدای تو بر من ناظر است… و می داند… اینبار نه به جان جواد قسمت می دهم… نه به جان مادرت فاطمه… آخر رمز بین ما همین دو قسم بود آقا… یادت هست پدرم پر کشیده بود… یادت هست شکسته بودم پشت پنجره فولادت… آقا شما یادت هست… من بیچاره غافلم که اگر نبود نور تو تا ابد کور شده بودم… تا به حال شاید… هزار توبه ام را آورده ام زیر گنبد طلا … کجاست همدم و مونسی چون شما که باز هم از پشت ضریحش با لبخند پذیرایی ام کند… خیلی سخت است نوشتن کلماتی که روحشان در آستانه شکاف حروف است… اما تا درجه آخر می نویسم… می نویسم… ای امام رئوف… من سرطان ندارم، من قلبم بیمار نیست، معلول نیستم، چشم هایم نابینا نیست، گوشهایم می شنود و هنوز حرف می زنم… این به پهنای صورت اشک ریختنم از هیبت توست… من به التماس دنیا نیامده ام… آمده ام… فقط نگاهم کنی… و زیر قطره اشکی که دائم برای فاطمه در چشمت موج می زند هزار بار غرق وجودت شوم… که بوی فاطمه می دهی


نوشته شده در تاريخ 4 / 4برچسب:, توسط م.فارسي |

نمیدونم از کجا باید شروع کنم ، از موقعی که اومدم مشهد دارم دیووونه میشم ،

دونه دونه اشک هام گواه از دل زار و بیقراریه که مثل دونه های تسبیح التماست

میکنن ، چون میدونن دل های شکسته رو خریداری!

سلام آقای خوبم ...سلام ای مهربان ، سلام ارباب باوفا،قلبم از حرفای ناگفته پره ....

میدونم که بند بند وجودم رو گناه و خود پرستی و پیروی از نفس در مردابی از لجن به

آغوش گرفته ...میدونم خیلی کثیفم ، حتی آنقدر که هنوز متعجب از اینم که چطور منو تو

حرمت راه دادی ؟منی که خیلی بی سر و پام ، دیگه زیر بار گناه دارم از بین میروم ..

آقا جون به اون گنبد طلایی و قشنگت که بوسه گاه  فرشته های مقرب خداست دیگه

حالم از خودم  داره به هم میخوره ، دوست دارم یه جور دیگه باشم ، دوست دارم

عوض بشم ، اون طوری باشم که تو میخوای ، آقا خیلی دلم میخواد که تو بهم نگاه کنی

...ولی نمیدونم که چطور باید این کار رو بکنم ، فقط شنیدم  رسم دلبری  دلدادگیه ...منو

ترکم نکن پر از دردم نکن ، گرفتارم زیاد ، هستیم رفته به باد ....از تو خود تو رو میخوام

، محبتت برام بسه ،دوستت دارم ارباب باوفا،خودت میدونی کبوتر تو هستم ...خودت

میدونی رو بام تو نشستم ...خودت میدونی تو آب و دونمو دادی که من همیشه مستم،

ارباب باوفا ، یه کاری کن برام ، محتاج یک دعام .....  خودم میدونم پرونده ام سیاهه

...خودم میدونم آلوده از گناههه ...خودم میدونم باید پاکم کنی ؛ راهش فقط یه نیم نگاهه

...خودم میدونم خیلی سرت شلوغه ......خودم میدونم نوکریام دروغه ...فقط تویی آقام

/ این روز و این شبا بیا بزن صدام / عبد امام رضام یه عمره پای تو میسوزمو میسازم

ای مولا / نمیدونم خودم رو از چه زود میبازم ای مولا ؟گرفته حالمو گوشه نشینم

غصه ها دارم / غریبم بی کسم اما به تو مینازم ای مولا /نبوده کسی هم دردم چه شبها

با تو سر کردم / همین تنهایی رو عشقه که پی مشهد میگردم.

این قالب توسط بلاگ اسکین طراحی و توسط شیعه تولز ویرایش شده است برای دریافت کد کلیک کنید
بلاگ اسکین                                   شیعه تولــز