باز هم در سحرهای سکوت و تنهایی و بی صدایی دلم یاد قلم کرد و نوشتن
برای آقایم.
همان آقایی که از اعماق وجودم دوستش دارم. میخواهم حرفهایی را برایت
بنویسم کهمدت هاست بر روی دلم سنگینی میکند .
آقای من هنگامی که در حرم پراز نورت گام برمیداشتم غرق در نور حضور مهربانت
می شدم و یاد حرم خواهر عزیزت می افتادم و سلام میدادم.
و در این هنگام صدایی آشنا در خیایان احساسم پیچیده شده است .
ولی هر چه کبوتر آرام فکرم را پرواز میدهم نمیتواند واج آشنایی از همان صدا راپیدا
کند همان صدایی که اولین بار از اعماق حرم زیبایت شنیدم دلم باز پر میکشد...
نظرات شما عزیزان: