بر آستان در كه پا مي گذاري بي اختيار دلت مي لرزد.
حس مي كني كه در درياي از نور غوطه ور شده اي .
"صحن و سراي " باصفايش روح تو را سرشار از لطافت و مهر مي كند .
نگاهت از لا به لاي گلدسته ها مي گذرد .
نسيم هرلحظه بر"پرچم سبز" گنبد طلاييش را بوسه مي زند.
"كبوتران حرم " اين ساكنان هميشگي دسته دسته بر گرد حرم طواف مي كنند
و به او سلام مي دهند.
دست بر سينه مي گذاري، صداي هق هق قلبت را مي شنوي .
چشمانت خلسه خود پرچم سبز را زيارت مي كنند و بي اختيار اشك ورود
به حرمش را از خدا و پيامبر و ملائكه الله و خود ضامن آهو مي طلبي ،
چرا كه ورود به اين مكان مقدس بي اجازه نشايد .
ديگر تاب ايستادن نداري، وارد مي شوي و خود را در آب جاري حرمش تطهير مي كني ...
به كنار قبله هشتم رفتم , دست به دامان او بردم.
چه زيبا وجودم را ازغير پاك كرد وخود را به من نشان داد.
همچون اقيانوس بي كران كه ردپاي افراد را ازروي ماسه ها پاك مي كرد.
دستانم بسته بود...
بسته و ناتوان ازگشودن گرههای زندگی و تمام وجودم خسته...
خسته از تردیدهایی که در دو راهی تصمیمگیری به سراغم میآیند.
مانند گیاه قطع شده ازریشه، مثل همیشه.... با نگاهی پر از نیاز و زبانی گویای راز...
با همان دستان بسته وبغض شکسته....
به حریمت پناه آوردم و به زبان آلودهام واژه مبارک سلام را جاری ساختم...
صلی ا...علیک یا علیبنموسیالرضا...
گویی آبی بر آتش دل، شربتی گوارا برگلویی تشنه و بارانی نجات بخش بر کویر عطشناک
وجودم، جاری شد.چه حس غریبی ست مولای من...
کدامین دست مهربان، کوله بارخستگی را از دوش زائر روسیاهی چون من برداشت!
و کدامین نگاه مهربان، آرامش را جایگزین التهاب و اضطرابم کرد!
برمن ببخش مولای من... ناامید بودم!
ناامید نه ازدستان کریم و نه از نگاه رحیم شما... نه!
بلکه از روسیاهی خود... ازغفلتی که مانع بجا آوردن وظایف هم جواریم گشته بود...
ازدرگیریم با روزمرگیهایی که چون زنجیر به زمین، اسیرم کرده و راه زندگیم را از آسمان
جدا ساخته بودند.وشما مثل همیشه نادیده گیر، نادیده گرفتنهایم... بخشنده خطاهایم...
چشم پوشنده غفلتهایم...
سرگردانیام را ازبین بردید... تردید را ازقلبم جدا ساختید وآرامش را بروجودم حکم فرما
کردید ورهایم کردید...نه رها به حال خود تا مرز سرگردانی دوباره... نه....رها از غصههایم
کردید... رها ازدلواپسیهایم...
آقای من! چه خوب به من فهماندید که ناامیدی به هرشکل آن دراین درگاه بی معناست...
به خود میبالم که ازمیان این همه ریسمان، به ریسمان محکم درگاه شما چنگ زدهام و
ازمیان این همه پنجره، دلم را دخیل پنجره فولادت ساختم و ازمیان این همه ساقی،
سقاخانهات را برای سیراب شدن برگزیدم...
به یقین این من نبودم که این همه نیکی را برگزیدم و بازهم مثل همیشه، لطف بیانتهای
شما، نالایقی چون من را این چنین مشمول مرحمت ساخته....
سپاسگزارم سرور رئوف و آقای غریبم... سپاسگزارم...
اى مولاى هشتم! تو نويد رويش باران از سقف بهارانى.
تو مايه طراوت گلهاى ايمانى. تو بركت جاى جاى ايرانى.
خورشيد با بوسه بر بارگاهت، روز را آغاز مىكند و گرما را به وام مىگيرد.
صداى تو در رگهاى زندگانى جارى است.
اى هشتمين گل بوستان محمدى!
اى منتهاى خواهش دلها! اى آفتاب روشن قبلهگاه ما!
اى نور مطلق امروز و فردا! اى سبزهزار سرزندگى و صفا!
اى پناهگاه آهوان رميده دلهاى ما! تو روح باغستان زندگانى هستى.
تو مبشر اميدى. تو ناخداى كشتى هدايتى.
سلام بر تو و بر هر انسان شايستهاى كه شور و شعورش،
او را به پشت پنجره فولاد و ضريح آفتاب مىكشاند؛
پنجرهاى كه از عشق لطيفتر، از گلبرگ زيباتر و از همه دنيا بزرگتر است.
سلام بر تو اى هميشه سبز! اى سيد گلها! يا على بن موسىالرضا عليهالسلام .
مولای من! تو را امام غریب مینامند، میدانم بد میزبانی بودند و درمهماننوازی وفا
نکردند.
مولای من! بعد از گذشت روزگار، حال تو میزبان ما هستی؛ تو میزبان
غمها و دلتنگیهای ما هستی.
تو که غریبی را احساس کردهای! حال غریبهها به آستان کرم تو چشمدوختهاند و به
دستان پر مهرت توسل کردهاند.
مولای من! میخواهم از زائرانی بگویم که جاده به جاده و شهر به شهرگذشتهاند تا
نفسی مهمان شوند و از می عشق تو بنوشند.
مولای من! میخواهم از سنگفرش آستان مقدّست بگویم که سجدهگاهقدوم مهمانانت
شده است؛ از کبوتران عاشقی که گرداگرد حرم پاک تومیچرخند و تو را طواف میکنند؛
از نسیم بگویم که بیرق گنبدت رابوسهاران میکند و عطر دلربای تو و اشک تمنای
زائرانت را به اوج افلاکمیبرد.
مولای من! میخواهم از آسمان بگویم که هر روز نه، هر ساعت نه، هرلحظه و ثانیه از
تو جان میگیرد و در پیشگاه شکوه تو جان میدهد.
ای آفتاب مهربانی! میخواهم از خورشید بگویم که هر طلوع با انوار خودبه پنجره فولاد
تو چنگ میزند و از ضریح تو نور میگیرد.
ای حجت خدا! خوش به حال جاده که از قدوم زائرانت بغض تنهایی خودرا میشکند و
خاک پایشان را به سینه زخمآلود خود میزند که عمریاست از طواف تو جا مانده است.
خوش به حال رواقها، درها و دیوارهایی که از نفس مهمانانت پَِرمیگیرند و به ضریح
پاک تو میرسند.خوش به حال منارهها وکاشیها!
حال در آستانه سالروز طلوع جاودانه تو ای شمسالشموس، از راه دوربه میعادگاه
عاشقی تو چشم دوختهایم تا از جام کرامتت جرعهایبنوشیم.
ما را بینصیب مگردان!
نامه
رضا جان… شما چه کرده ای با این دل ما… پدرم از پدرش و پدرش از اجدادم همه می گفتند ما همه چیز وجودمان از رضاست… چه حکایتی است که تمام نسل ما مدیون توست آقا… فیض الله جاری است در وجود شما… به قدمت قدیم ترین ممکنات و عظیم ترین حادثات… ما چه چیزی را نگاه کنیم که توقیع تو زیر فرمان اعطایش نباشد… آری… آقا تو در وجود ما چه کرده ای… پدرم اگر صد پسر داشت… روی هر کدام اسم شما را می گذاشت… علیرضا، حمیدرضا و … این چه رازی است و چه جذبه ای است که در حقیقت ما ریشه کرده است… شکوه عشق تو را نه من ، نه هیچ کس دیگری نمی تواند منکر شود… اگر سرمان بلند است به خاطر بلندی مناره های توست… و اگر سینه مان فراخ است از عطر پیچیده تو در صحن های حرم است… به باد صبا بگویید سحرها حرم آقا نیاید که شرمنده می شود… در جایی که امام عصر به نماز ایستاده است کسی سراغ باد صبا را نمی گیرد… مشک و عود و عنبر گدای عطر ضریحت هستند و… گویی حرمت دریای حیات است… و ما ماهی های افتاده بر خشکی… بر روی خاک گرفتاری ها به جان دادن مشغولیم و شمایی که با طلبت ماهی قرمز وجود ما را به بحر معرفتت دعوت می کنی… نفسمان گرفته آقا… ماهی کوچک غلطان بر خاکت را نجات بده…
طواف خانه خدا کجا و حاجی کجا و احرام کجا و … آقا حج فقرا کجا… هر کجا می رویم … دلمان برای حرمت تنگ می شود… حرمی که نورانی است نه به لطف ادیسون و برق و لامپ… نه این نور ولایت است… این درخشش زهراست که از ضریح تو بیرون می تابد… خدا می داند که روشندلان اهل دل می بینند آنچه تو می تابانی از چهره ات… آری… نور زهرا را از چهره شما می گیریم… گویی وقتی که در خواب غفلتیم… وقتی سرگرم فتنه و ضد فتنه ایم… وقتی در جبهه نبردیم… وقتی زیر رگباریم و شکسته شکسته ایم… تو بر ما می تابی… نوری که تو می تابانی را اگر چه هر کسی نمی بیند… اما از چشمه نورت همه جنبنده ها را فیضی است… و ما به فیض اکمل نور شما رسیده ایم… و ناحق نیست که گفته اند: “آنانکه همجوار حریم رضا بوند… کفران نعمت است بهشت آرزو کنند” … آری تا ضامن آهو هست… ما را چه باک از حساب… اگر به شرط شما عمل کرده باشیم آقا… اگر در همان دژ لااله الا الله ای که فرمودی باشیم و عشق کنیم که طوق ولایت علی ابن ابی طالب را بر سینه داریم… و وقتی پاره های استخوانهای شهدایمان را می آورند… روی سربند استخوانها نوشته باشد یا حسین… آقاجان… من چه بگویم در وصف شما وقتی چنین سخنی را شما فرموده ای: شرط توحید ولایت علی بن موسی الرضا است… دنیای بی ولایت شما آقا… دنیای شرک و بی دینی است…
ای افتخار ما !
به تو می بالیم و به تو می نازیم...
به کرمت...به نظرت...به وجودت... به حریمت...
به لطفت که هر بی پناهی را زیر سایه اش در بر گرفته است...
وبه نگاهت که هرقلب ملتهبی را آرام می سازد...
ای امام رئوف!
در این دریای پر تلاطم وسوسه ها ودر این سیاهی شب های عصرغیبت،
چشمان ما به درگاه نجات بخشت خیره شده،
تا که گوشه چشمی بر این بیچارگان آستانه غرق وگمراهی افکنی واز این گرداب
غفلت رهایی بخشی.
ای مهربان!
دل مجروح داغ دیده ازهجران ما به پنجره فولادین عطوفتت گره خورده
وچشمان غیبت دیده ما خاک آستان حضورت را سرمه کشیده است...
ای شفا بخش!
دریاب مارا...
سلام بر تو ای عصمت هشتم! کوچههای توس، هنوز بوی عطرآگین تو را میدهد و آوای غریب ملایک هنوز در طواف حریم کبریایی ات به گوش میرسند.
نسیمی که از سمت ضریح تو میآید، زخم های ما را التیام میبخشد و جوانههای شکفته در زمین را نوازش میکند.
مولا! موج دریای مهر تو، ما را به اوج میبرد و ما را در دریای دوستی تو به این سو و آن سو میکشد.
ای رضای حق و حقیقت، گل بوستان توحید، روح بیداری در تن زمین!
طنین صدای تو بود که پژواک توحید و رستگاری را در کمال رسایی، بر دل دشتها و کوهها نوشت و شرط ایمان و معنا را به همه گوشزد کرد.
نام تو، برکت جای جای زمین است. از نگاهت، بوی عشق میتراود و خورشید، با بوسه بر بارگاهت، روز را آغاز میکند و نور و گرما به جهانیان میبخشد.
مولا! اینک این روح ماست که در صحن و سرای نگاه تو، از سقاخانه لطفت سیراب میشود. این شکوه آینه های حرم توست که ما را به سمت نور هدایت میکند.
سلام من بر تو ای نگین مشرق ایران سلامی به گرمی آفتاب آسمان نیلگون مشهد
تو که دلهای واله و شیدا از اکناف و اطراف این کره خاکی به سوی تو پر می زند و
روزی سه بار بعد از نماز و نیاز عاشقانه به معبودشان به سوی تو سلام عشق
می دهند. سلام بر تو ای راوی سلسلة الذهب و تفسیر حصن حصین کلمه خدا و
شرط ایمنی از عذاب خدا . سلام بر تو و صحن عتیق تو که شیخ بهایی را از آنچه در
سر می پروراند منصرف نمودی و اجازه ندادی که او با علوم جفر و غریبه خود راه
گناهکاران امت پیغمبر را از ورود به حرم خدایی تو مسدود نماید. سلام بر تو ای
عشق عباس علیه السلام که به دیدار تو می آید و غیرت علویش را به عالمیان
نشان می دهد. سلام بر عمویت عباس که اذن ورود حرم تو یا ابالفضل است.
آقاجان از این راه دور بر تو سلام می فرستم و کبوتر دلم را به سوی آشیانه عشق
تو پرواز می دهم و از تو می خواهم که مانند کبوتران حرمت به من رخصت زیارت
حریم و حرمت را عطا فرمایی.
ای امام الرئوف مرحمتی نما و از راه رافت کرمی که به رئوفیتت در این برهه
و در تمام ازمنه حیاتم نیازمندم باشد که نظر رحمتت شامل حالم گردد.
یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة واوف لنا الکیل و تصدق
علینا ان الله یجزی المتصدقین
دستت را میگذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده
آهسته شروع میکندبه جوانه زدن...
سلام می کنی چشمت مست تماشای گنبد طلا میشود...
بو می کشی تا ریه هایت پر ود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا
و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا میگیرد...
زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟
دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا...