سرت را به شيشه پنجره تكيه داده اي
ماشين از پليس راه مي گذردو هر لحظه به شهر نزديك تر مي شود ،دلت بهانه مي گرفت،
هواي اورا كرده بود كه پا درسفرگذاشتي از لحظه اي كه ساك را بسته اي و راه افتاده اي
هر لحظه بي تابتر مي شده اي از بلنداي جاده به شهرخيره مي شوي نگاهت از روي
ساختمان ها مي گذرد.
چشمان تشنه ات در التهاب عطش مي سوزند . چيزي را مي كاوند كه خود نمي داني ؛
دلت گواهي روشني مي دهد. در تابش نور آفتاب تشعشع خيره كننده "گنبد طلايي" حرمش
چشمانت را به آتش مي كشد . نگاه تشنه ات بر روي گنبد ، مي ماند. گويي بر آنچه
مي طلبيده رسيده است...
نظرات شما عزیزان: